|
خودش راازپله ها بالاکشيد . بيست وهشت .... بيست و نه .... سي ..... و دراتاقش راکه بازکرد ، سيل گرما او راپس زد . براي لحظه اي ريتم کند نفس هايش قطع شد و بعد مثل روحي ازميان هوا گذشت . درد ازسروکولش بالا مي رفت ، و درميان سکوت گرم بعدازظهر کسي صداي دردراکه ميان قرچ ، قرچ دندان هاي او له مي شد نشنيد . روي صندلــي ولــو شد ، گر چه دوست داشــت روي همان مـــوزاييک هــــاي کـــــف اتـــاق ( که خنکي شان فقط نوک انگشتان تب کرده اش رالمس مي کرد ) درازبکشد و حتي بميرد . هواازکف پاهايش گر ،مي گرفت و شعله هاي مهيبش خون رادرگ هاي شقيقه اش به جوش مي آورد . ميل شديدي اوراازروي صندلي به پشت ميز کنارتخت خوابش ( که پر بود ازکاغذوکتاب ) مي کشاند ، و رفت ، و قلم لاي انگشتانش نمي نشست ، کاغذازهرم نگاهش انگار مي سوخت ، و نوشت : « ازبيابان مي آمد ، و بچه اش بهانه ي دوچرخه وزنش ويار مسافرت و صاحبخانه عذربه ظاهر موجه مستاجر جديد نداشت . و حتي .... و حتي عاشق هم نشده بود . فقط ازبيابان آمده بود . » بيابان راکه نوشت ، سرش تيرکشيد و آب دهانش انگار خشکيد ، کرخ ب گيب توي دهانش دويد . به پنجره خيره شد و به هواي خشک شهر ، و قاب پنجره که انگار تنگ مي شد و انگار نگاهش ميان آن همه دود و غبار تاريک پشت پنجره گم مي شد ، بي آنکه حتي تلاشي براي يافتنش کند و چشمانش تنهااين سوي پنجره جاماند ، و او به صفحه کاغذچشم دوخت ، بي آنکه نگاهي باشد تابه کلمات بيندازد ، و فقط قــــلم راديد که روي زردي کاغذپيچ و تاب مي خورد ، و نوشت : « سه روز نه ، سه ماه ؟ سه سال ؟ بيشتر ، سيصد سال مي شد که ميان شنزارهاي تفتيده ي بيابان راه رفته بوديم ، نه دويده بوديم و نرسيره بوديم ، حتي به باديـــه اي يا حتي به ده کوره اي ، و حتي به سرباز دشمن . فقط تاآنجا که چشم کار مي کرد ، هواي بياباني بود . و مادويديم و دويديم و نفس نفس زديم و زمين خورديم و برخاستيم و باز دويديم و دويديم . گفتيم که : علي مرد ، هم آنجا که هواگرمتر ازهميشه بود . آب قمقمه ها تمام شده بود ، فقط مانده بود قمقمه ي علي که پربود ، پرپر . گفتيم : علي آب نمي خوري ؟ گفت : تشنه نيستم ، آب مي خواهيد هست . وما پريده بوديم و آب گرم قمقمه ي علي راروي هواسرکشيده بوديم و او همان روز مرد ، و دهانش خشک بود و ازترک هاي لبش خوني گرم روي زبانش جاري بود . وقتي مرد جسدش رادفن نکرديم . روي دوشمان انداختيم و گه گاه به هم مي گفتيم : پشت اين برخوان هاي بلند حتما " آبادي کوچکي هست ، او رازير سايه ي يک نخل بلند دفن خواهيم کرد . تنش اول سردبود ، و مامي رفتيم و زمين داغ بود و آسمان داغ بود و تنش داغ مي شد و بازنوبت من بود و آتشفشان علي بردوشم فوران مي کرد ، و شانه هايم داغ مي شد ، گرمي گرفت و مي سوخت » و سرش بازهم سوخت ، انگار کوره اي ميان جمجمه اش روشن بود . صداي درمي آمد گوشهايش سنگيني مي کرد ، و چشمانش درست نمي ديد آن جوان خوش اندامي راکه ميان چارچوب درباسيني نفره اي دردست ايستاده بود ، بوي گرم غذا ازلايه هاي ورم کرده ي هواگذشت و او بوي گرم غذارابه زور قورت دادو لبانش آرام ، انگار که بخواهد زيــرلب بگويد : آخ ! بازشد و نشنيد صداي خودش راکه گفت : بگذاريد روي ميز ، و حتي نديد حرکت متين پيشخدمت راکه سيني گرم غذاراروي ميز گذاشت ، و آهسته ميان چارچوب درگم شد . روي ميزظرف آب باچند تکه يخ شناور گرماي اتاق رامي شکست ، و نه ميل به غذاکه گرم بود ، ميل به سردي آب اورابه سمت ميز کشاند . انگشتانش که سردي آب راحس کرد مثل آنکه هزار سوزن رازيرناخن هايش فرو کرده باشند سوخت و بارعشه اي که تمام تنش رادربرگرفته بود دستانش راتاته ظرف برد و عرقي سرد روي تنش نشست . دستانش رادور ظرف حلقه کرد و بالا آورد و حالا آب بود که ازنوک بيني و چانه روي زانوهايش مي ريخت و اول سرد بود ولي گرماي تنش آب راروي پيشانيش به جوش آورد وسوخت . « گفتم که احمد مرد ، آن موقع که باآن روز سه روز مي که آب نداشتيم و تشنه مان بود . يک روز تمام ، من و رضا و جاسم ، احمدو علي راروي دوش مان برديم و شب که شد باخود گفتيم : حتي اگر پشت همين تپه اي که درچن متر ي ماست آبادي اي باشد ، بااحمد و علي که ديگر بوي تعفنشان ازگرما هم بدتر است نمي توان به آنجا رسيد ، وما آنهارادرسرماي استخوان سوز بيابان زيرصدهاستاره ي درخشان دفن کرديم . داشت صبح مي شد و گرما کم کم پا به بيابان مي گذاشت و سياهي انگشتانمان به سرخي مي رفت . » بازهم درمي زدند ، بلند شد ، درددرشقيقه هايش دويد . بادردنگاهش راکشاند طرف چارچوب در همان جاکه جوان خوش اندام باچشماني درش و نگاهي تيز ايستاده بود ، و انگار گفت : براي بردن سيني غذا آمده ام . سکوت و ظرف غذا راکه دست نخورده بود ديد و گفت : اگر هنوز تمام نکرده ايد بعدا" مي آيم . ووقتي چشمان بي فروغ اورديد که به چشمان و شايد به نگاهش خيره شده گفت : پس بعدا" مي آيم . و رفت . « ومارفتيم و دويديم و عرق کرديم و گرما درجانمان رخنه کرد و رو حمان راگداخت ، اسلحه هامان روي شانه ذوب شد ، گداخته شد . پاهامان تاول زد ب، تاول ها دهان بازکرد وتاول ها چرکي شد ، و دردماراتسخيرکردو همراهمان شد . مابازهم رفتيم ، زير چريغ آفتاب رفتيم و بالاخره رسيديم . پس ازده روز تشنگي ، گرسنگي ، گرما ، تب ، درد ، چرک و ورم رسيديم و ديگر چيزي نديديم . بچه ها مي گفتند بوي گوشت سوخته مي داديد » سرش راروي صندلي گذاشت و قلم راروي کاغذ و چشمانش راروي تما م اتاق چرخاند ، حتي روي پنجره ي اتاق که نگاهش راپشتخود گم کرده بود و درکه آن جوان خوش اندام رادرچارچوب خود بلعيده بود و روي ديوارهاي بلند اتاق که قاب پنجره را ، و چارچوب دررا ، و او را ، و تمام قاب عکس هاي صحنه نبرد رادرخود مي بلعيد وگممي کرد و مي فشرد . « چشمانش راکه بازکرده بود گفته بودند : برو خانه ، و رفته بود . پشت درايستاده بود . همه جاخاک بود و آجر و سنگ ، و درديوار نداشت و ديوار پنجره و پنجره شيشه نداشتش . بچه بهانه ي دوچرخه وزن ويار مسافرت و صاحبخان ه عذربه ظاهر موجه مستاجر جديد نداشت و حتي ... و حتي عاشق هم نشده بود . فقط ازبيابان آمده بود . »
23/4/81 |
|