بيابان

فاطمه آقائي

خودش راازپله ها بالاکشيد . بيست وهشت .... بيست و نه .... سي ..... و دراتاقش راکه بازکرد ، سيل گرما او راپس زد . براي لحظه اي ريتم کند نفس هايش قطع شد و بعد مثل روحي ازميان هوا گذشت . درد ازسروکولش بالا مي رفت ، و درميان سکوت گرم بعدازظهر کسي صداي دردراکه ميان قرچ ، قرچ دندان هاي او له مي شد نشنيد .
روي صندلــي ولــو شد ، گر چه دوست داشــت روي همان مـــوزاييک هــــاي کـــــف اتـــاق ( که خنکي شان فقط نوک انگشتان تب کرده اش رالمس مي کرد ) درازبکشد و حتي بميرد .
هواازکف پاهايش گر ،مي گرفت و شعله هاي مهيبش خون رادرگ هاي شقيقه اش به جوش مي آورد . ميل شديدي اوراازروي صندلي به پشت ميز کنارتخت خوابش ( که پر بود ازکاغذوکتاب ) مي کشاند ، و رفت ، و قلم لاي انگشتانش نمي نشست ، کاغذازهرم نگاهش انگار مي سوخت ، و نوشت :
« ازبيابان مي آمد ، و بچه اش بهانه ي دوچرخه وزنش ويار مسافرت و صاحبخانه عذربه ظاهر موجه مستاجر جديد نداشت . و حتي .... و حتي عاشق هم نشده بود . فقط ازبيابان آمده بود . »
بيابان راکه نوشت ، سرش تيرکشيد و آب دهانش انگار خشکيد ، کرخ ب گيب توي دهانش دويد . به پنجره خيره شد و به هواي خشک شهر ، و قاب پنجره که انگار تنگ مي شد و انگار نگاهش ميان آن همه دود و غبار تاريک پشت پنجره گم مي شد ، بي آنکه حتي تلاشي براي يافتنش کند و چشمانش تنهااين سوي پنجره جاماند ، و او به صفحه کاغذچشم دوخت ، بي آنکه نگاهي باشد تابه کلمات بيندازد ، و فقط قــــلم راديد که روي زردي کاغذپيچ و تاب مي خورد ، و نوشت :
« سه روز نه ، سه ماه ؟ سه سال ؟ بيشتر ، سيصد سال مي شد که ميان شنزارهاي تفتيده ي بيابان راه رفته بوديم ، نه دويده بوديم و نرسيره بوديم ، حتي به باديـــه اي يا حتي به ده کوره اي ، و حتي به سرباز دشمن . فقط تاآنجا که چشم کار مي کرد ، هواي بياباني بود . و مادويديم و دويديم و نفس نفس زديم و زمين خورديم و برخاستيم و باز دويديم و دويديم .
گفتيم که : علي مرد ، هم آنجا که هواگرمتر ازهميشه بود . آب قمقمه ها تمام شده بود ، فقط مانده بود قمقمه ي علي که پربود ، پرپر . گفتيم : علي آب نمي خوري ؟ گفت : تشنه نيستم ، آب مي خواهيد هست . وما پريده بوديم و آب گرم قمقمه ي علي راروي هواسرکشيده بوديم و او همان روز مرد ، و دهانش خشک بود و ازترک هاي لبش خوني گرم روي زبانش جاري بود . وقتي مرد جسدش رادفن نکرديم . روي دوشمان انداختيم و گه گاه به هم مي گفتيم : پشت اين برخوان هاي بلند حتما " آبادي کوچکي هست ، او رازير سايه ي يک نخل بلند دفن خواهيم کرد .
تنش اول سردبود ، و مامي رفتيم و زمين داغ بود و آسمان داغ بود و تنش داغ مي شد و بازنوبت من بود و آتشفشان علي بردوشم فوران مي کرد ، و شانه هايم داغ مي شد ، گرمي گرفت و مي سوخت »
و سرش بازهم سوخت ، انگار کوره اي ميان جمجمه اش روشن بود . صداي درمي آمد گوشهايش سنگيني مي کرد ، و چشمانش درست نمي ديد آن جوان خوش اندامي راکه ميان چارچوب درباسيني نفره اي دردست ايستاده بود ، بوي گرم غذا ازلايه هاي ورم کرده ي هواگذشت و او بوي گرم غذارابه زور قورت دادو لبانش آرام ، انگار که بخواهد زيــرلب بگويد : آخ ! بازشد و نشنيد صداي خودش راکه گفت : بگذاريد روي ميز ، و حتي نديد حرکت متين پيشخدمت راکه سيني گرم غذاراروي ميز گذاشت ، و آهسته ميان چارچوب درگم شد .
روي ميزظرف آب باچند تکه يخ شناور گرماي اتاق رامي شکست ، و نه ميل به غذاکه گرم بود ، ميل به سردي آب اورابه سمت ميز کشاند . انگشتانش که سردي آب راحس کرد مثل آنکه هزار سوزن رازيرناخن هايش فرو کرده باشند سوخت و بارعشه اي که تمام تنش رادربرگرفته بود دستانش راتاته ظرف برد و عرقي سرد روي تنش نشست . دستانش رادور ظرف حلقه کرد و بالا آورد و حالا آب بود که ازنوک بيني و چانه روي زانوهايش مي ريخت و اول سرد بود ولي گرماي تنش آب راروي پيشانيش به جوش آورد وسوخت .
« گفتم که احمد مرد ، آن موقع که باآن روز سه روز مي که آب نداشتيم و تشنه مان بود . يک روز تمام ، من و رضا و جاسم ، احمدو علي راروي دوش مان برديم و شب که شد باخود گفتيم : حتي اگر پشت همين تپه اي که درچن متر ي ماست آبادي اي باشد ، بااحمد و علي که ديگر بوي تعفنشان ازگرما هم بدتر است نمي توان به آنجا رسيد ، وما آنهارادرسرماي استخوان سوز بيابان زيرصدهاستاره ي درخشان دفن کرديم .
داشت صبح مي شد و گرما کم کم پا به بيابان مي گذاشت و سياهي انگشتانمان به سرخي مي رفت . »
بازهم درمي زدند ، بلند شد ، درددرشقيقه هايش دويد . بادردنگاهش راکشاند طرف چارچوب در همان جاکه جوان خوش اندام باچشماني درش و نگاهي تيز ايستاده بود ، و انگار گفت : براي بردن سيني غذا آمده ام . سکوت و ظرف غذا راکه دست نخورده بود ديد و گفت : اگر هنوز تمام نکرده ايد بعدا" مي آيم .
ووقتي چشمان بي فروغ اورديد که به چشمان و شايد به نگاهش خيره شده گفت :
پس بعدا" مي آيم .
و رفت .
« ومارفتيم و دويديم و عرق کرديم و گرما درجانمان رخنه کرد و رو حمان راگداخت ، اسلحه هامان روي شانه ذوب شد ، گداخته شد . پاهامان تاول زد ب، تاول ها دهان بازکرد وتاول ها چرکي شد ، و دردماراتسخيرکردو همراهمان شد . مابازهم رفتيم ، زير چريغ آفتاب رفتيم و بالاخره رسيديم . پس ازده روز تشنگي ، گرسنگي ، گرما ، تب ، درد ، چرک و ورم رسيديم و ديگر چيزي نديديم . بچه ها مي گفتند بوي گوشت سوخته مي داديد »
سرش راروي صندلي گذاشت و قلم راروي کاغذ و چشمانش راروي تما م اتاق چرخاند ، حتي روي پنجره ي اتاق که نگاهش راپشتخود گم کرده بود و درکه آن جوان خوش اندام رادرچارچوب خود بلعيده بود و روي ديوارهاي بلند اتاق که قاب پنجره را ، و چارچوب دررا ، و او را ، و تمام قاب عکس هاي صحنه نبرد رادرخود مي بلعيد وگممي کرد و مي فشرد .
« چشمانش راکه بازکرده بود گفته بودند : برو خانه ، و رفته بود . پشت درايستاده بود . همه جاخاک بود و آجر و سنگ ، و درديوار نداشت و ديوار پنجره و پنجره شيشه نداشتش . بچه بهانه ي دوچرخه وزن ويار مسافرت و صاحبخان ه عذربه ظاهر موجه مستاجر جديد نداشت و حتي ... و حتي عاشق هم نشده بود . فقط ازبيابان آمده بود . »

23/4/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30262< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي